راه رهگذر



اندکی بیرون بیا از دون خویش


لاجرم هستی در این پستوی خویش


ساعتی طاقت بیار اندر جهان


زین برون شو جان مارا وارهان


از طبیعت بشکف ای باران جان


راه و رسم عاشقی دان ای جهان


ای جهانِ هست و ای آرام جان


لحظه ای طاقت بیار بر قفل جان


ما ز هستی بوده ایم هستی زما


لاجرم هستی شده بر بهر ما


ما طبیعت کشته ایم و گشته ایم


لاجرم قلب طبیعت یا که ما پایینتریم ؟


ای حسان نیکوبگو بر ساربان


تا بماند بر زمانت جان بان


بر زمین و آسمان دستی بکش


گر همو خواهی خود را جان بکش


گر همه خواهی خود را وارهان


رو زمین و آسمان و جانِ جان




صرف انرژی برای بعضی از کار ها جز اسراف چیز دیگری محسوب نمی شود . حال چرا وقت صرف می شود دلایل مختلفی دارد از جمله : خستگی , بی حالی , انرژی زیاد , ندانم کاری و . 
اینکه چه کاری درست است هر فردی خودش می داند ; فقط باید یک نگاهی به خودش بیندازد ولی کجاست چشمان درون بین من ؟ 
در عطش گرفتن لجام خود هلاک شدم . 
وجودی ناوجود یا ناوجودی با وجود . هر دو غرق در هم شده اند . غرق در کنج وجود . پس هم وجود و هم ناوجود برای خودشان وجودی دارند . جایگاه من کجاست ؟ اتاقک تاریک وجود یا اتاقک روشن ناوجود . ناوجود در وجود خودم می مانم , اگر بطلبد .  

وجود یا عدم وجود ناشی از فاصله از هر چیزی است . 
ولی گاهی انسان به قدری احمق می شود که حماقت های گاه و ناگاه خود را فراموش کند و خودش را عاقل ترین فرد جهان پندارد . 
زن لیوان آب را به دست مرد می دهد . چشمان مرد می درخشد ولی آن را مخفی می کند . 
روز ها می گذرد . 
روز ها 
تلخ یا شیرین 
نور آفتاب کم و زیاد می شود ولی هیچ گاه از بین نمی رود 
مبدا باد کجاست ؟ 

دل در طلب صاحب دل نعره ن است 
از کار خودش در عجب شیهه کشان است 
آن دل که رود سوی زمین ساعت دل را 
آن کوک کند در دل و این صاحب آن است 


اگر هوا ابری باشد می گویند چرا آفتاب نیست . اگر آفتاب باشد می گویند دلمان برای ابر های تیره تنگ شده است . آدم در از امثال این رفتار ها در عجب می ماند . 

درب خانه را می گشاید به منزل می آید . مبل های خانه مثل همیشه با پارچه ای سفید پوشانده شده است . پارچه هایی که از مادرخانمش به خانمش به ارث رسیده و حالا حکم روکش را دارد . رنگ و رویی هم ندارند بیشتر از بی رنگیشان است که به سفید می گرایند . در همان سمت تابلو فرشی از کوه و دریاچه ای که آفتاب درخشان را در خودش منعکس میکند بالای یک مبل تک نفره ی زه وار در رفته روی دیوار نصب است .چارچوب تابلو رنگ تیره ای دارد ولی حسابی گرد و خاک بر روی آن نشسته است . فرش های خانه هم که حسابی آفتاب خورده و رنگ قرمز خودشان را به رنگ نامعلوم بنفش رنگی داده اند . یک میز تحریر شلوغ هم در گوشه ای به چشم می خورد که یک صندلی پلاستیکی قرمز پشتت قرار دارد برای نشستن و خواندن تا بی نهایت . تلویزیون هم که روشن فکری مانع از خرید آن شده و فقط یک میز تلویزیون که کادوی عروسی از طرف عمه جان خانمش است به چشم می خورد . 

مرد به سمت مبل تک نفره ی مخصوص خودش می رود . پارچه را کنار میزند و روی فرش پرتابش میکند . رو مبل لم می دهد و سرش را به سمت عقب می برد تا حالت لم دادنش کامل شود . 

- خانم کجایی ؟ دارم از تشنگی هلاک میشم . 

خانم از اتاق بیرون می آید . یک روپوش سرمه ای رنگ پوشیده و چادر در دست دارد و سعی می کند که چادرش را باز کند تا به سر بگیرد . معلوم است میخواهد بیرون برود . 

- به به بالاخره تشریف آوردین . پاشو برو یه لیوان آب بردار . 

مکثی میکند و جمله ای را که در دهاتش تا پشت دندان هایش آمده بودند می خورد . چند قدمی بر می دارد به سمت آشپزخانه میرود . 

در آشپزخانه اجاقی کثیف که انگار آب خورشت یا روغن یا چیز دیگری بر روی آن ریخته در کنج آشپزخانه به چشم می خورد . سینک ظرف شویی پر از ظرف نشته از شام دیشب است . مثل اینکه دیشب مادر خانم و پدر خانم مرد مهمان ناخوانده بودند . ولی خانم در تهیه ی غذا سنگ تمام گذاشته بود . در اصل سنگی بر روی دوش مرد گذاشته بود . یخچال رنگ و رو رفته ای با صدای موتور وحشتناکی بغل سینک ظرف شوی در حال انجام وظیفه است . رنگ یخچال سفید ولی دیگر مایل به صورتی شده است . کابینت ها هم که رنگ سفید یخچالی خود را با رنگ آب مرغ و رطوبت عوض کرده اند ولی هنوز سالم و محکم سر جایشان ایستاده اند . یک میز نهار خوری شیشه ای چهار نفره با چارچوب استیل و صندلی های چوبی قهوه ای رنگ درست در وسط آشپزخانه به چشم می خورد . قشنگ است ولی ریخت بی ریخت آشپزخانه را به هم ریخته است . 

زن به سمت یخچال می رود . درب یخچال را باز میکند . صدا نوار مغناطیسی کنار در یخچال به گوش می رسد  . درون یخچال سه لیوان دسته دار خالی , یک پارچ تا نصفه محتوی آب یک ظرف پر رب گوچه فرنگی و یک ظرف خرمای خشک , یک قابلمه ی مشکی محتوی شام دیشب و سه تا پرتغال و دو تا سیب به چشم می خورد . 

زن یکی از لیوان ها را بر می دارد . لیوان حسابی سرد شده و جای لکه را از انگشتان حسابی می پذیرد . لیوان را پر آب میکند و در یخچال را می بندد 

.


شرف آب نهان است 

غنچه بی برگ در آیینه ی سرد خزان است 

همه ی کوه غمت جمله به پشتت نهان است 

نه به این و نه به آن است 

هر کسی گرد غم و حال پریشان خودش 

پرسه ن است 

نه به فکر دگران است 

جمله ی شعر گران است 

به سان نمک و آب لب جوی روان است 

آب در منزل عشاق روان است 

تو ز هر عارفی و مستی برون شو 

و در کلبه ی عشاق دمر شو 

تا که دل داده شوی و 

همه جان مستِ سرانگشت و لب کار بمانی 

در این راه بمانی و بخوانی و 

نمک دل بفشانی و

کتابی تو بخوانی و 

دل از هر چه در اینجاست و در آنجاست بربایی و 

بمانی و بمانی و بمانی 

در این کلبه ی عشاق 

نهان است نمک در دل آبش 

و نهان است صدف در دل دریا 

تا که دریا بدهد آب دلش را 

برون از کف 

و تو آن ماه زمینی که هر از گاه 

نهانی و نمانی 

در این وضع 

نهایت تو بخوان تا که دلت 

دل نسپارد 

به هر از خود گذری 

و تو از خود گذری 

تا که ببینی خدا را 

و خدا را و خدا را و خدا را 




به نام آنکه معنا بخش معناست 

بررسی آمار و احوالات درونی نشان میدهد انسان ها به طور عمده از خود بودن گریزانند . خب گریزانی ازچه ؟ و به کجا ؟ نکته ی جالب این است که هیچ کس شاید هم بجز عده ی معدودی نمیداند . بعضی ها هم عذاب وجدان میگیرند از این فرار از خود . ولی در کل نه معلوم است که جریان چیست و نه چیز دیگر 

فقط می دانیم که یک چیزی در درون مدام مارا اذیت می کند و ریشه ی مشکلات از آن است . 

شناخت کامل خود ریشه ی حل مشکل خود است وقتی که بخواهیم ریشه را درست کنیم نه ظاهر را . ترمیم ظاهر راحت است ولی با عبور از زمستانی به بهار دوبار همه چیز نمایان می شود مثل گذشته . زشتی ها در فصل رویش دوباره می رویند اگر ریشه ی آن ها هنوز قوت داشته باشد . 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

متون و اشعار مشک خدمات باربری در تهران بوسه بر کتاب the Endless River Chris kellyleon فروشگاه فوق تخفیف اوا کالا بیولوژَک خريد و فروش سيم کارت مقالات و مطالب علمی