اندکی بیرون بیا از دون خویش
لاجرم هستی در این پستوی خویش
ساعتی طاقت بیار اندر جهان
زین برون شو جان مارا وارهان
از طبیعت بشکف ای باران جان
راه و رسم عاشقی دان ای جهان
ای جهانِ هست و ای آرام جان
لحظه ای طاقت بیار بر قفل جان
ما ز هستی بوده ایم هستی زما
لاجرم هستی شده بر بهر ما
ما طبیعت کشته ایم و گشته ایم
لاجرم قلب طبیعت یا که ما پایینتریم ؟
ای حسان نیکوبگو بر ساربان
تا بماند بر زمانت جان بان
بر زمین و آسمان دستی بکش
گر همو خواهی خود را جان بکش
گر همه خواهی خود را وارهان
رو زمین و آسمان و جانِ جان
اگر هوا ابری باشد می گویند چرا آفتاب نیست . اگر آفتاب باشد می گویند دلمان برای ابر های تیره تنگ شده است . آدم در از امثال این رفتار ها در عجب می ماند .
درب خانه را می گشاید به منزل می آید . مبل های خانه مثل همیشه با پارچه ای سفید پوشانده شده است . پارچه هایی که از مادرخانمش به خانمش به ارث رسیده و حالا حکم روکش را دارد . رنگ و رویی هم ندارند بیشتر از بی رنگیشان است که به سفید می گرایند . در همان سمت تابلو فرشی از کوه و دریاچه ای که آفتاب درخشان را در خودش منعکس میکند بالای یک مبل تک نفره ی زه وار در رفته روی دیوار نصب است .چارچوب تابلو رنگ تیره ای دارد ولی حسابی گرد و خاک بر روی آن نشسته است . فرش های خانه هم که حسابی آفتاب خورده و رنگ قرمز خودشان را به رنگ نامعلوم بنفش رنگی داده اند . یک میز تحریر شلوغ هم در گوشه ای به چشم می خورد که یک صندلی پلاستیکی قرمز پشتت قرار دارد برای نشستن و خواندن تا بی نهایت . تلویزیون هم که روشن فکری مانع از خرید آن شده و فقط یک میز تلویزیون که کادوی عروسی از طرف عمه جان خانمش است به چشم می خورد .
مرد به سمت مبل تک نفره ی مخصوص خودش می رود . پارچه را کنار میزند و روی فرش پرتابش میکند . رو مبل لم می دهد و سرش را به سمت عقب می برد تا حالت لم دادنش کامل شود .
- خانم کجایی ؟ دارم از تشنگی هلاک میشم .
خانم از اتاق بیرون می آید . یک روپوش سرمه ای رنگ پوشیده و چادر در دست دارد و سعی می کند که چادرش را باز کند تا به سر بگیرد . معلوم است میخواهد بیرون برود .
- به به بالاخره تشریف آوردین . پاشو برو یه لیوان آب بردار .
مکثی میکند و جمله ای را که در دهاتش تا پشت دندان هایش آمده بودند می خورد . چند قدمی بر می دارد به سمت آشپزخانه میرود .
در آشپزخانه اجاقی کثیف که انگار آب خورشت یا روغن یا چیز دیگری بر روی آن ریخته در کنج آشپزخانه به چشم می خورد . سینک ظرف شویی پر از ظرف نشته از شام دیشب است . مثل اینکه دیشب مادر خانم و پدر خانم مرد مهمان ناخوانده بودند . ولی خانم در تهیه ی غذا سنگ تمام گذاشته بود . در اصل سنگی بر روی دوش مرد گذاشته بود . یخچال رنگ و رو رفته ای با صدای موتور وحشتناکی بغل سینک ظرف شوی در حال انجام وظیفه است . رنگ یخچال سفید ولی دیگر مایل به صورتی شده است . کابینت ها هم که رنگ سفید یخچالی خود را با رنگ آب مرغ و رطوبت عوض کرده اند ولی هنوز سالم و محکم سر جایشان ایستاده اند . یک میز نهار خوری شیشه ای چهار نفره با چارچوب استیل و صندلی های چوبی قهوه ای رنگ درست در وسط آشپزخانه به چشم می خورد . قشنگ است ولی ریخت بی ریخت آشپزخانه را به هم ریخته است .
زن به سمت یخچال می رود . درب یخچال را باز میکند . صدا نوار مغناطیسی کنار در یخچال به گوش می رسد . درون یخچال سه لیوان دسته دار خالی , یک پارچ تا نصفه محتوی آب یک ظرف پر رب گوچه فرنگی و یک ظرف خرمای خشک , یک قابلمه ی مشکی محتوی شام دیشب و سه تا پرتغال و دو تا سیب به چشم می خورد .
زن یکی از لیوان ها را بر می دارد . لیوان حسابی سرد شده و جای لکه را از انگشتان حسابی می پذیرد . لیوان را پر آب میکند و در یخچال را می بندد
.
شرف آب نهان است
غنچه بی برگ در آیینه ی سرد خزان است
همه ی کوه غمت جمله به پشتت نهان است
نه به این و نه به آن است
هر کسی گرد غم و حال پریشان خودش
پرسه ن است
نه به فکر دگران است
جمله ی شعر گران است
به سان نمک و آب لب جوی روان است
آب در منزل عشاق روان است
تو ز هر عارفی و مستی برون شو
و در کلبه ی عشاق دمر شو
تا که دل داده شوی و
همه جان مستِ سرانگشت و لب کار بمانی
در این راه بمانی و بخوانی و
نمک دل بفشانی و
کتابی تو بخوانی و
دل از هر چه در اینجاست و در آنجاست بربایی و
بمانی و بمانی و بمانی
در این کلبه ی عشاق
نهان است نمک در دل آبش
و نهان است صدف در دل دریا
تا که دریا بدهد آب دلش را
برون از کف
و تو آن ماه زمینی که هر از گاه
نهانی و نمانی
در این وضع
نهایت تو بخوان تا که دلت
دل نسپارد
به هر از خود گذری
و تو از خود گذری
تا که ببینی خدا را
و خدا را و خدا را و خدا را
.
به نام آنکه معنا بخش معناست
بررسی آمار و احوالات درونی نشان میدهد انسان ها به طور عمده از خود بودن گریزانند . خب گریزانی ازچه ؟ و به کجا ؟ نکته ی جالب این است که هیچ کس شاید هم بجز عده ی معدودی نمیداند . بعضی ها هم عذاب وجدان میگیرند از این فرار از خود . ولی در کل نه معلوم است که جریان چیست و نه چیز دیگر
فقط می دانیم که یک چیزی در درون مدام مارا اذیت می کند و ریشه ی مشکلات از آن است .
شناخت کامل خود ریشه ی حل مشکل خود است وقتی که بخواهیم ریشه را درست کنیم نه ظاهر را . ترمیم ظاهر راحت است ولی با عبور از زمستانی به بهار دوبار همه چیز نمایان می شود مثل گذشته . زشتی ها در فصل رویش دوباره می رویند اگر ریشه ی آن ها هنوز قوت داشته باشد .
درباره این سایت